برای همیشه
ای مردم هنگامیکه مردم سرم را از تنم جدا کنید سری که شانه ایی برای گریه میخواست و شانه ایی که سری برای نوازش سرم را از تنم جدا کنید ,آنگاه که مورهای درون خاک برایم گریستن نگویید چرا؟ آنان گلویم را به یغما بردند و صدای بغض شکسته را می شنیدند و گریه می کردند آری قصه تنهاییم را فقط مورچه های خاک فهمیدند دخترم نگران این جماعتی که گریه میکنند نباش ساعتی بعد میروند حال منم و خدا و ضیافتی گرم برای نوشیدن یک فنجان چای با خدا و آغوشی گرم ,,,دلتنگی سخت, خدایم را در آغوش گرفتم این بود مراسم شب اول قبرم س.م.ت
نظرات شما عزیزان: